داستان کوتاه مترسک

چوبدستی اش را حایل کرد وبه زحمت از جا بلند شد.به سختی خودش را به گوشه اتا ق رساندبه دیوار تکیه زد و با دست دیگر ش روی پنجره کشید...

 

لایه ای خاک از پنجره جدا شد وروی دستش ماند .مزرعه به خوبی دیده نمی شد. از دیوار جدا شد و به طرف در رفت.در را که باز کرد صدای قار قار کلاغها را شنید. دستش را سایه بان چشمانش کرد و به مزرعه نگاه کرد کلاغها همه جای مزرعه پخششده بودند.جلوتر رفت چند تایی کلاغ روی مترسک نشسته بودند مترسک با لباسهای پاره شده ومندرسش هم بازیچه دست کلاغها شده بود مرد اهی کشید و برگشت. در خانه را باز کرد .نگاهی به قاب عکسهای اویزان به دیوار کرد. مزرعه هم داشت به انها می پیوست. فردا صبح که شد .کلاغها رفته بودند.مترسکی جدید بر دارچوبی وسط مزرعه خودنمایی میکرد

( ممنون از نگاهتون )